خاطرات تبلیغ


 

نویسنده : احمد عابدینی
منبع : راسخون




 

تبليغ در روستايي اطراف ميمه‏
 

‏« هر كجا سخنم خلاف اسلام است ، بلندگو را قطع كنيد.»
دانشجو كه بودم با روش تبليغ آشنايي داشتم. چون قبل از آن در جلسه‏هاي قرآن براي جوان‌ها صحبت مي‏كردم. درشهركرد كه بوديم نيز در مسجد حاج آقا صفر نوراللّه سخنراني مي‏كردم. در دوره دانشجويي، همان روزهاي پس از پيروزي انقلاب، براي تبليغ به روستايي در نزديكي‌هاي ميمه رفتم كه جمعيت زيادي در آن‌جا جمع شدند. دو سه نفري از دانشجويان نيز با من همراه بودند. از مسئولين مسجد خواستم اجازه دهند صحبت كنم. آن‌ها نمي‏پذيرفتند و مي‏گفتند: شما بايد از كميته نامه بياوريد تا معلوم شود كه از گروه‌هاي منحرف نيستيد.
به آن‌ها گفتم من دانشجو هستم و براي تبليغ آمده‏ام. از گروه كمونيست‏ها هم نيستم. براي اينكه زحمت‏هاي من براي آمدن به اينجا به هدر نرود و شما هم مطمئن شويد كه من جوانان شما را منحرف نمي‏كنم، من اين اجازه را به شما مي‏دهم كه هر كجا تشخيص داديد سخنم مخالف اسلام بود، شما بلندگو را قطع كنيد.
مطمئن كه شدند از بلندگوي مسجد به مردم اعلام كردند كه از اصفهان سخنران آمده است تا مشكلات شما را بررسي كند. آن زمان هم نداشتن چاه آب، بزرگترين مشكل آن روستا بود.
امام صادق يا تقي اراني؟
سخنراني را آغاز كردم با آيه‏هاي قرآن و احاديث نوراني حضرات معصومين. آن‌هايي كه در ترديد به سر مي‏بردند، ديدند من هم مانند روحانيون آيه قرآن و حديث مي‏خوانم و معنا مي‏كنم، از اين جهت ترديدشان برطرف شد.
امّا برخي از جوان‌ها كه در جلسه بودند، گوش نمي‏دادند. شايد با خود مي‌گفتند: اين حرف‌ها همان حرف‌هايي است كه روحانيون مي‏گويند. وسط سخنراني، ناگهان شيوه بحث را تغيير دادم و گفتم: تقي اراني در كتاب پيسي‏كولوژي مي‏گويد... ديدم همه جوان‌ها با تعجب نگاه مي‏كنند و سرتا پا گوش هستند. گفتم: خیلی عجیب است! من آيه قرآن و روايت از امام صادق‏ (ع)مي‏خوانم؛ شما گوش نمي‏دهيد. اما حرف‌هاي تقي اراني را گوش مي‌دهيد! مگر تقي اراني چه كسي است؟ مقام و سخن او بالاتر است يا كلام خدا و فرمايش امام صادق (ع)؟

اشنويه‏
 

زمستان 1358 من به همراه آقاي حسين ايزدي و شهيد عرب‏پور و چند نفر ديگر كه دوست شهيد عرب‏پور بودند به مهاباد رفتيم. آقاي ايزدي در مهاباد ماند و من به اشنويه رفتم. آن‌جا هوا به شدت سرد بود حتي شبي راديو اعلام كرد سردترين نقطه است با بيست و شش درجه زير صفر.
مجبور بودم چند جفت جوراب و چند كلاه را با هم بپوشم. روزها كار تبليغي انجام مي‏دادم و شب‏ها با رزمنده‏ها نگهباني مي‏دادم و به گشت شناسايي و گشت عملياتي مي‏رفتم تا وظيفه‏اي انجام داده باشم.
روزها براي تبليغ به مدارس مي‏رفتم. دو پاسدار هميشه روزها با من همراه مي‏شدند و حتي سر كلاس هم مي‏آمدند. آنان اين كار را وظيفه خود مي‏دانستند. اما اين كار از تأثير تبليغ مي‏كاست. سر كلاس به دانش‏آموزان مي‏گفتم هر پرسشي داريد آزادانه بپرسيد و اين با حضور دو نيروي مسلح در كلاس نمي‏ساخت.
به افراد مسلح گفتم: من كه شب‏ها با شما نگهباني مي‏دهم و هر لحظه ممكن است در حال نگهباني كشته شوم. معلوم است كه سر كلاس نيازي به محافظ ندارم. پس لطف كنيد و بيرون بمانيد.
ابتدا مقاومت مي‏كردند و مي‏گفتند: مي‏خواهيم امنيت شما را حفظ كنيم اما با اصرار من پذيرفتند. فضا را آماده ساختم تا پرسش‏ها و شبهه‏ها مجال بروز يابد. با اين كار دانش آموزان شهامت بيشتري پيدا كردند.
در اشنويه پيرمردي روحاني بود كه در بين اهالي اعتبار ويژه‏اي داشت. ما براي شركت و حضور مردم در انتخابات اطلاعيه‏اي نوشتيم و از او خواستيم تا آن را امضا كند. در بين عبارت اطلاعيه نام امام عصر، همراه با دعا براي سلامتي آن حضرت به چشم مي‏خورد. او گفت: به شرطي كه اين دعا را حذف كنيد امضا مي‏كنم. چون ما معتقديم امام زمان هنوز متولد نشده است و اين دعا براي ما معنا ندارد.
تبليغات شايسته‏اي سامان يافت با تمام توان مي‏كوشيديم از هر فرصت تبليغي استفاده كنيم تا انتخابات خوبي برگزار شود.

مريد زبان‏نفهم‏
 

هر روز بعد از نماز جماعت صبح من در مَقَّر سپاه اشنويه صحبت مي‏كردم. جلسه عمومي بود و همه مي‏توانستند در آن شركت كنند. در بين شركت كنندگان پيرمردي بود كه به نظر مي‏رسيد خوب گوش مي‏كند و مدام در چشم‌هايم نگاه مي‏كرد. يك روز پس از نماز آمد و سؤالي به زبان تركي پرسيد، فهميدم او اصلاً زبان فارسي بلد نيست و تنها براي درك ثواب به جلسه مي‏آمد. بيشتر سپاهي‏هاي مستقر در اشنويه از ترك‌هاي اروميه بودند.
دو تابستان در جهاد سازندگي
در 27/3/1358 جهاد سازندگي تشكيل شد و من حدود يك ماه پس از تشكيل شدن آن به جهاد سازندگي استان چهار محال و بختياري رفتم. روز به روزش برايم خاطره بود شدّت محروميّت روستائيان، كم‌امكاناتي جهاديان، برخوردهاي مردم با جهاد و يكديگر، اخلاص نيروهاي جهادي و.... شوخي‏ها و طنزها و بسياري از اين قبيل كه برخي را بيان مي‏كنم.
بي امكاناتي جهاد
در ابتداي تشكيل جهاد، اين نهاد از خودش امكاناتي نداشت امّا ادارات دولتي موظف بودند كه با آن همكاري كنند به همين دليل به ادارات زنگ مي‏زديم يا نامه مي‏نوشتيم تا اگر ماشين از رده خارج شده‏اي دارند در اختيار جهاد بگذارند؛ چون استان چهار محال، اداره‏هاي زيادي داشت طبعاً ماشين اسقاطي زيادي داشتند و در اختيار جهاد قرار مي‏دادند و معمولاً آن ماشين‏ها لاندرور و جيپ‏هاي قديمي بود كه با تعميري به راه مي‏افتاد و براي روستاهاي اين استان نيز همين دو نوع ماشين كه داراي شاسي‏هاي بلند و نيز داراي دنده كمكي بود به كار مي‏رفت.
تهيه ماشين
در جهاد استان كه بوديم روزانه يكي دو تا جيپ با افراد نيمه زخمي بر مي¬گشتند و مي‏گفتند در پيچ شلمزار چپ كرديم براي من ديدن اين منطقه يك معما شده بود، البته مقداري از چپ كردن‌ها نيز در اثر ناشيانه رانندگي كردن جوانان و نيز تند رفتن آنان بود.
به مسئولان گفتم مرا نيز از مركز استان به برخي از روستاها و نواحي بفرستيد تا از وضع مردم با اطلاع شوم.
گفتند: خودت بايد ماشين تهيه كني! به ادارات زنگ بزن يا به آن‌ها سري بزن تا ماشين پيدا كني. نگاه به سن و سال و قيافه خودم كردم ديدم جواني بيست ساله، با قيافه‏اي نيمه روستائي اگر به ادارات بروم كسي مرا تحويل نمي‏گيرد به همين جهت راه تلفن زدن را انتخاب كردم. تلفن به رئيس اداره...: عابديني هستم از جهاد سازندگي استان، لطفاً يك ماشين براي امور جهاد بفرستيد!
...: ببخشيد ما راننده نداريم و ماشين‌هايمان نيز اسقاطي است.
...: اشكالي ندارد يكي از همان اسقاطي‏ها كه قابل سوار شدن باشد بفرستيد، راننده را خودمان تأمين مي‏كنيم.
بالاخره يك لاندرور اسقاطي به جهاد آوردند كمي به آن رسيدگي كرديم امّا اولين مشكل ما اين بود كه من رانندگي بلد نبودم هرچه با خودم كلنجار رفتم ديدم صلاح نيست كه بدون راننده در راه‌هاي كوهستاني و ناآشنا به رانندگي بپردازم و مانند ديگر ماشين‌ها خبر از چپ شدن آن بدهم.

روستاي جونقان
 

با چند تن از دوستان مشورت كردم بنا شد به شهر جونقان از توابع فارسان بروم و در آن‌جا به كارهاي فرهنگي بپردازم.
سه نفر بوديم كه در مدرسه‏اي مستقر شديم روزها به روستاهاي اطراف سر مي‏كشيديم، به كمك روستائيان مي‏رفتيم، در مسجد هر روستا كُمُدي آهني يا چوبي مي‏گذاشتيم و با سي، چهل جلد كتاب، يك كتابخانه تشكيل مي‏داديم و در نوبت‌هاي مشخص براي دادن كتاب به بچه‏ها در ساعت مشخص حاضر مي‏شديم، نارسائي‏هاي مردم، مشكلات و كمبودها را بررسي مي‏كرديم و به جهاد گزارش مي‏داديم. راهكارهايي را نيز كه به ذهنمان مي‏رسيد به مسئولان گزارش مي‏داديم.
مثلاً روستاي راستا، چشمه‏اي در بالاي كوه داشت و مردم آب آشاميدني نداشتند گفتيم با ساختن منبع و هدايت آب مي‏توان روستا را آباد كرد.
در روستاي ديگري دوستان دوره دبيرستان نظير اكبر فتاح المنان، محمود ايزدي، علي ايمانيان و... مستقر شدند و به تعمير مدرسه‏اي پرداختند امّا جونقان نسبت به جاهاي ديگر آبادتر بود پس كار عمراني در آن صورت نگرفت بلكه چون از لحاظ فرهنگي بسيار عقب بودند بنا شد كارهاي فرهنگي در آن‌جا انجام شود، امّا آن مردم در مقابل هيچ كاري عكس‌العمل مناسب نشان نمي‏دادند.

كارهاي فرهنگي
 

براي ماه رمضان دو روحاني آن‌جا آمدند يكي سنتي بود و در آن‌جا سابقه تبليغ داشت كه در مسجد اصلي شهر مستقر شد و حدود 100 نفر از مردم شركت مي‏كردند، روحاني ديگر از جهاد بود و در مسجد محلّه پايين مستقر شد امّا دو سه نفر بيشتر به نمازش نمي‏رفتند.
من خودم به آن محل مي‏رفتم و جلسه آموزش قرآن براي جوانان تشكيل دادم، در آن زمان با انواع كارهاي هنري بچه‏ها را جذب مي‏كردم. مطمئن بودم با اين كار كم‏كم بچه‏ها و بلكه بزرگترها جذب مي‏شوند و مانند ساير كارهاي گذشته‏ام در جاهاي ديگر، به رونق مسجد می انجامد.
پس از چند روز كه سرود «خميني اي امام» را تمرين كرديم و آن‌ها خوب آموزش ديدند، بنا شد از مسجد دسته جمعي تا مسافتي آن سرود را بخوانند. از مسجد كه بيرون آمديم بچه‏ها سرود را عوض كردند و مطالب شرم آوري را با صداي بلند تكرار مي‏كردند كه من از شرمندگي سرم را پايين انداختم و با سرعت از آن محل دور شدم تا به مدرسه محل استقرار رسيدم.
مسجد ديگري داشتند كه به مسجد محلّه بالا معروف بود و به آن مسجد شام غريبان نيز مي‏گفتند و داستان وحشتناكي از فسادي وحشتناك به آن نسبت مي‏دادند.
مشكل جونقان اين بود كه دو گروه ترك و لُر با هم بودند و نزاع‌هاي فرهنگي ترك و لر به مشكلات ديگرشان افزون شده بود و از آنان مردمي ساخته بود كه به هيچ صراطي مستقيم نبودند.
تعداد رأي آقاي درّي نجف‌آبادي
به ياد دارم كه پس از مدتي انتخابات مجلس شوراي اسلامي بود و آقاي درّي نجف‌آبادي، يكي از كانديداها بود و خود شهر جونقان نيز يك كانديدا داشت مرا براي تبليغات به نفع آقاي درّي به جونقان فرستادند يكي دو ساعت رفتم و بررسي كردم، با افراد صحبت كردم.
پس از برگشتن گفتم: اين شهر شانزده هزار نفر جمعيت دارد و آقاي درّي در اين شهر تنها 16 رأي دارد پس از انتخابات و شمارش آراء ، دقيقاً آراي ايشان 16 عدد بود.

گرسنگي هر شب‏
 

به ياد مي‏آورم روزهاي زيادي، براي كارهاي گوناگون به روستاها مي‏رفتيم و تا برمي‏گشتيم شب دير وقت بود و نانوايي باز نبود و چيزي براي خوردن نداشتيم به ناچار درب خانه همسايه مدرسه را مي‏ زديم و يكي دو تا نان خانگي با مقداري ماست مي‏گرفتيم و مي‏خورديم.
حقوق كاركنان جهاد
مردم آن‌جا معمولاً مي‏پرسيدند ماهي چقدر حقوق مي‏گيريد؟
وقتي جواب مي‏داديم كه هيچ گونه حقوقي دريافت نمي‏كنيم ما را به دروغگويي يا بي‌عقلي متهم مي‏كردند. و مي‏گفتند اين همه كار، دلسوزي، از صبح زود تا آخر شب، در محيطي غريب و ناآشنا، كارهاي گوناگون و بدون حقوق! اصلاً نمي‏شود.

سقف مدرسه‏
 

بالاخره پس از دو سه ماه كار فرهنگي و كم‌اثر بودن آن، روحيه‏ام كسل شد به ويژه كه برخي دوستان جهادي نيز به شوخي كارهاي كميته فرهنگي جهاد را به باد انتقاد مي‌گرفتند، تصميم گرفتم يكي دو تا كار عمراني انجام دهم.
در يكي از روستاها در رژيم سابق بناي مدرسه‌اي گذاشته شده و تنها ديوارهايش تا زير سقف رفته و به همان صورت رها شده بود به آن‌جا سري زدم و بنا شد آن مدرسه را تمام كنم. مدرسه شش كلاس و يك كريدور بزرگ به شكل زير داشت.
من ديدم با اين شكلي كه هست قسمت زيادي از ساختمان هدر مي‏رود در حالي‌كه با تغيير جاي دو درب مي‏توان دو انباري در دو انتهاي كريدورها احداث كرد به همين جهت ساختمان را به شكل زير در آوردم.
دو انباري در دو انتهاي كريدورها درست كردم و وسط را نيز به جاي دو درب سه درب گذاشتم تا يك دفتر براي مدرسه درست شود كه به همه‌جا اشراف داشته باشد. وقتي مهندس ساختماني جهاد طرح مرا ديد، پرسيد در كدام دانشگاه رشته عمران و معماري خوانده‏اي؟
گفتم: كشاورز زاده‏اي هستم كه از عقل خودم استفاده كردم. بسيار متعجب و شگفت زده شده بود.
بالاخره سقف مدرسه را زدم تا نشان دهم از كار عمراني نيز بي‌بهره نيستم، امّا كار فرهنگي اگرچه ديربازده است ولي مهم‌تر مي‏باشد.
سقف مدرسه كه تمام شد مجموع فاكتورهايي كه داشتم 9 هزار تومان از مبلغ پولي كه گرفته بودم كمتر بود، يعني در واقع براي 9 هزارتومان از كارهايم فاكتور نگرفته بودم يا فاكتورها گم شده بود مسئول حسابرسي گفت: آن 9 هزار تومان را به عنوان مزد تو مي‏نويسيم تا حساب‌ها درست شود.
گفتم: خدا خودش مي‏داند كه من حقوق نگرفته‏ام و براي هزينه‏هاي شخصي نيز چيزي مصرف نكرده‏ام شما هرگونه‏اي كه كار اصلاح مي‏شود بنويس.

جهاد سازندگي اردل‏
 

تابستان سال 59 را به اردل رفتم. اگرچه در اين تابستان نيز من به كارهاي فرهنگي مشغول بودم، اما دايره فعاليت‏ها وسيع‏تر بود زيرا از يك سو تا منطقه ميان‌كوه و از سوي ديگر تا روستاهاي كاج، ممسني و... زير نظر ما بود.
از امور جالبي كه به يادم هست اين بود كه پسران و دختران آن‌جا با هم عروسي مي‏كردند و پس از چندين سال وقتي به شهر مي‏رفتند و روحاني پيدا مي‏كردند او عقدشان را مي‏خواند.
البته به نظر من اين كار براي آنان اشكالي نداشت چون فكر مي‏كنم آنان عقد فارسي را در همان قالب خواستگاري و تعيين مهريه جاري مي‏كنند ولي خواندن عقد عربي و ثبت آن در دفاتر رسمي را پس از چندين سال انجام مي‏دادند.
در آن تابستان تلاش كرديم تا چند تن از دانش‏آموزان اردل و روستاهاي اطراف را براي خواندن درس طلبگي روانه حوزه علميه كنيم.
از خاطرات جالب كه در ضمن، عنايت‏هاي خداوند را مي‏رساند چند حادثه رانندگي است.

عنايت‌هاي غيبي
 

يك روز با شهيد علي ايمانيان با لاندرور در حركت بوديم كه ناگهان ماشين صدايي كرد و خاموش شد از ماشين پياده شديم و كاپوت آن را بالا زديم از چيزي سر در نمي‏آورديم، علي دمپاييش را از پايش درآورد و چندين بار به اين طرف و آن طرف روي شمع‌ها، سيم‌ها و... زد و گفت: خدايا به اميد تو؛ ما كه از اين ماشين چيزي سر در نياورديم. بعد پشت ماشين نشستيم استارت زد و اتومبيل روشن شد و به مسير خود ادامه داديم.
يك روز دیگر با شهيد حميد امير كاوه با يك جيپ از روستاهاي كاج برمي‌گشتيم من راننده بودم و او در كنارم نشسته بود در مسير كاج اردل سراشيبي تندي بود، سرعت ماشين زياد شد هرچه ترمز مي‏گرفتم فايده نداشت دودستي به فرمان چسبيده بودم اما كنترل ماشين در پيچ‏ها و سرعت زياد با مشكل مواجهه مي‏شد، يك مرتبه گفتم: من كلاج مي‏گيرم شما بزن دنده سنگين. همين كه پا روي كلاج كوبيدم ماشين مقداري روي زمين كشيده شد و ايستاد واقعاً متعجب شدم كه ترمز نمي‏گرفت اما همين كه كلاج را گرفتم بدل از اين كه در سرازيري سرعت زياد شود ماشين روي زمين ميخكوب شد.
شايد كسي توهم كند كه حتماً كلاج را با ترمز اشتباه كرده‌ام اما با توجه به اين‌كه ترمز با پاي راست گرفته مي شود و كلاج با پاي چپ، اين توهم بطلانش روشن مي‌گردد.
معمولاً عصر 5 شنبه از اردل حركت مي‏كرديم و به شهركرد و بعد به نجف آباد مي‏آمديم و دوباره صبح شنبه برمي‏گشتيم در مسير گاهي مسافر هم سوار مي‏كرديم زيرا واقعاً روستائيان براي رفتن از جايي به جايي مشكل داشتند و ماشين چنداني وجود نداشت يك بار چهار نفر از لُرهاي اردل و نوغان را در عقب لاندرور سوار كرده بودم و آقاي پيرمراديان و فردي ديگر در جلو لاندرور كنار خودم نشسته بودند و با سرعت حركت مي‌كرديم. در راه يك ماشين كمپرسي از ما سبقت گرفت و طبعاً ما پشت سر او حركت مي‌كرديم، ناگهان او بدون چراغ راهنما و بدون داشتن چراغ ترمز، تصميم گرفته بود كه به راهي فرعي در دست راست برود و به همين جهت ترمز كرد. من ناگهان ديدم كه الان لاندرور به زير كاميون مي‌رود، كمي فرمان را به چپ گردانيدم تا از كنارش رد شوم، ديدم يك ميني‌بوس مي‌آيد، چاره‌اي نديدم جز اين‌كه ماشين را به دست راست داخل خاك‌ها ببرم كه حدود سي سانت تا نيم متر از سطح جاده پايين‌تر بود. اما چاره‌اي نبود؛ چون لاندرور پايين افتاد ولي چپ نشد، داشت به تخته سنگ عظيمي برمي‌خورد فوراً كمي فرمان را به سمت چپ پيچانيدم، دوباره ماشين جلوي كاميون و روي اسفالت قرارگرفت، اما هنوز آن‌قدر سرعت داشت كه با دنده 3 به راحتي حركت مي‌كرد.
افراد كه شايد خواب بودند يا مثل خواب‌زده‌ها شده بودند گفتند: چه خبر شده؟! كمي آرام. گفتم: چشم. آمدم پايين، پايي به لاستيك‌ها زدم، ديدم سالم است. سوار شديم و به سلامت حركت كرديم.
آن حادثه، هنوز پس از نزديك سي سال در ذهنم مانده است كه مرگ شش، هفت نفر را جلوي چشمم مجسم كردم ولي بحمد الله خون از بيني كسي نريخت.

كميته وام‏
 

روزي از جهادِ مركز گروهي آمدند و بودجه‏اي در اختيار جهاد اردل گذاشتند كه به روستائيان وام توليدي داده شود.
يك گروه سه نفري تشكيل دادم كه با امضاي دو نفر وام قابل پرداخت بود با دونفر ديگر صحبت كردم و گفتم: اين روستائيان همه بي‌بضاعت هستند و ناوارد، اگر كساني باشند كه بتوانند از وام بهتر از ديگران استفاده كنند و پولي به دست بياورند و متمول شوند آن افراد كدخداها و نظائر آن‌ها مي‏باشند و وام دادن به كدخداها نه با عدالت سازگار است و نه با اهداف جمهوري اسلامي مي‏سازد، بقيّه افراد نيز همه متساوي هستند و همه با فقر دست و پنجه نرم مي‏كنند، بنابراين خوب است كه وام ريز شود تا به همه خانواده‏ها يا به اكثريت قريب به اتفاق آنان برسد اين كار دو خاصيت دارد يا اين كه افراد با آن يكي دو تا گوسفند مي‏خرند و كمي از فقر خود را برطرف مي‏كنند و يا يك سفر زيارت به مشهد مي‏روند كه از جمهوري اسلامي و از پول نفت سهم كمي به همه اينان رسيده باشد.
خاصيت دوّمش اين است كه چون وام بسيار خرد مي‏شود دولت نمي‏تواند آن را پس بگيرد و كمي از حقّ طبيعي مردم به آنان رسيده است.
دوستان موافقت كردند و بنا شد همين رويه عمل شود؛ چقدر روستاهايي كه راه عبور و مرور نداشتند و با قاطر رفتيم و به آنان وام پرداخت كرديم و چقدر جهالت‏ها و دروغ گويي‏ها كه از اين مردم ساده ديديم كه براي گرفتن وام به آن‌ها متمسك مي‏شدند.
از جمله به فردي در روستاي شليل وام داديم گفتند او پولدار است و در خانه‏اش حمام خصوصي دارد نبايد به او وام مي‏داديد به خانه او رفتيم و ديديم يك تانكر صد ليتري از جنس حلبي روي چهارپايه‏اي گذاشته است و از پايين آن لوله‏اي به طول يك متر برده و به سر آن شيري بسته است و در زير صد ليتري هيزم مي ريزد و با شعله آتش آب را گرم مي‏كند و با آن آب استحمام مي‏كند از اين كه در شليل(1) كسي به اين فكر افتاده خود را شستشو دهد خوشحال شدم و گفتم اصلاً به همين بايد وام داد كه لااقل كمي از امور نظافتي اسلام را رعايت مي‏كند.
توليد سگ‌ها!!
در اين گير و دارها چون گفته بوديم وام توليدي مي‌د‏هيم هركسي مي‏آمد و مي‏گفت من دارم توليد مي‏كنم، به من وام بدهيد. با يك شوخي معنادار به آنان گفتم كه خير مراد هر توليدي نيست، دو سگ نر و ماده داشتند با هم آميزش مي‌كردند، خنديدم و گفتم مثل اين‌كه بايد به اين‌ها هم وام داد! آنان هم خندیدند چون توليدهايي نظير دام و كشاورزي مقصود بود.
به هر حال مسئوليت كميته وام باعث شد كه بنده به زيادي از روستاهاي بخش اردل سر بزنم و با بسياري از افراد رو در رو ملاقات كنم.

طهارت و نجاست در روستا
 

در شهرستان نوغان يك متر آسفالت وجود نداشت كوچه‏ها همه خاكي و شهر نيز به صورت شيب‌دار بود، در زمستان سال 59 سه روز براي تبليغ به همراه دوستم آقاي زمانيان(2) به آن‌جا رفتيم من با اوركت و شلوار بودم و ايشان با لباس روحاني. محل اسكانمان نيز خانه‌هاي كنار يكي از دبيرستان‏ها بود كه چند تن از دوستان ديگرمان كه آن‌جا تدريس مي‏كردند در آن‌جا ساكن بودند.
به مجرد ورودمان برف نسبتاً خوبي باريد و سپس هوا آفتابي شد و برف‌ها آب شد سگ‌ها در كوچه‏ها مي‏دويدند همه جا از ديد يك طلبه نجس بود زيرا برف با باران تفاوت دارد و آب برف‌هاي گل آلود آب جاري نيست، همه جا آب و گل با هم بود و راه رفتن بسيار مشكل شده بود آقاي زمانيان تلاش داشت قبا و عبا را بالا بگيرد اما با راه رفتن، از پشت كفش‏ها گل به بالا مي‏پاشيد و گاهي با گذاشتن پا بر روي گل‌ها، گل از جايي به جاي ديگر مي‏پاشيد و به بدن و لباس اصابت مي‏كرد نوع راه رفتنمان تعجب مردم را برمي‏انگيخت، بله مردمي كه تا حال كم‌تر روحاني ديده بودند اكنون با ديدن اين روحاني كه اين‌گونه لباس‌هاي خود را بالا مي‏گيرد متعجب شده بودند.
ناگهان فكري به ذهنم رسيد و گفتم: آيا در صدر اسلام در مكه و مدينه گل و شُل ايجاد نمي‏شد؟ آيا در آن‌جا اصلاً سگي وجود نداشت؟ و آيا پيامبر اكرم صلي‌الله عليه و آله و ائمّه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين خود را مضحكه مردم قرار مي‏دادند؟
با اين افكار و انديشه‏ها به آقاي زمانيان گفتم: شما مانند مردم راه برو و به خودت سخت نگير، مسئوليتش با من. او نيز كه از آن وضع خسته شده بود و دنبال راه چاره‏اي مي‏گشت قبول كرد و چند روزي گذشت و تبليغ تمام شد به نجف آباد برگشتيم موضوع را با آيت الله ايزدي در ميان گذاشتم و او فرمود: ببينيد مردم چكار مي‏كنند همان‌گونه عمل كنيد به خودتان سخت نگيريد.
به نظرم رسيد يا متنجس نجس نيست يا سگ جاي پايش نجس نيست و يا بين انواع سگ‌ها بايد تفصيل داد و يا اين كه اضطرار و حرج در طهارت و نجاست نيز جاري مي‏شود و يك فرد تا زماني كه در آن محيط‌ها زندگي مي‏كند حكمي برايش نيست زيرا كه حكم به نجاست حرجي خواهد بود. مسأله منحصر به نوغان نيست اكثر مناطق آذربايجان به ويژه روستاهاي آن اين مشكل را داشته و دارد.
كشورهاي اروپائي كه غير مسلمانان معمولاً سگ پرورش مي‏دهند و همراه خود آن را به همه جا مي‏برند نيز همين مشكل وجود دارد.

شهيد نعيمي‏پور
 

او اهل تهران بود. در حوزه علميه قم با او آشنا شدم. باهوش، بانشاط و متدين بود. سر كلاس درس نكات علمي را سريع ياد مي‏گرفت و منتظر تطبيق استاد نمي‏نشست. با فضلايي چون آقايان هادوي و قاضي‏زاده دوست بود. هم در حوزه و هم در جنگ همه او را دوست مي‏داشتند. اگر براي يك ماه او را نمي‏ديدم دلم تنگ مي‏شد قطعاً اگر او و كساني مانند او كه در جبهه شهيد شدند درحوزه علميه بودند وضع حوزه بهتر از اين بود.
در جبهه با سربازي آشنا شد كم‌كم با آن صميمي گشت و آن سرباز تحت تأثير روحيات شهيد نعيمي‏پور قرار گرفت و طلبه شد. در جلسه‏اي نشسته بودم كه او با دوستش مشاعره مي‏كرد و شعرهاي مثنوي مي‏خواند و با همه با صفا و صميميت برخورد مي‏كرد.

پي نوشت ها:
 

1. توضيح پيرامون روستاي شليل و اين‌كه در آن‌جا حتي دستشويي نبود مردم حمام نمي‏رفتند و... را در بخش تبليغ در روستاي شليل بخوانيد.
2. حجت الاسلام آقاي حاج محمدرضا زمانيان از دوستان خوبي بود كه بنده مقداري از منطق مظفر را نزدش خواندم و شرح اين قسمت در بحث طلبه شدنم آمده است.